تا بیای ...

بسم المهدی

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد   دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد 
گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار   که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد 
من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس   لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد 
فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم   که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد 
سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم   که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد 
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار   ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد 
گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف   چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

هاتف 

 
دعام کنید